منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

تازه به یاد دوست منصور که تازه اسمش را فهمیده بودم افتادم.در طول این یک هفته به تنها موضوعی که فکر نکرده بودم همین بود.در حالی که تن صدایم را پایین تر می اوردم گفتم:من که همون روز جوابت رو دادم
-یعنی اصلا در موردش فکر نکردی؟
-نع
-به مامانتم نگفتی؟
-اخه لزومی نداشت بهش بگم
-تو لزومش رو تشخیص نمی دی اصلا گوشی رو بده به مامانت خودم بگم
-نمی شه الان مهمون داریم
-دروغ نگو
-باور کن الان خانوم فرهنگ اینجاست
-پس من بعدا تماس می گیرم
-هنوز یک ساعتی نگذشته بود که تلفن به صدا درامد می خواستم گوشی را بردارم که مامان پیش دستی کرد و تلفن را برداشت.پس از چند لحظه متوجه شدم که الناز پشت خط است به بهانه ریختن چای فنجانها را جمع کردم و به اشپزخانه رفتم ولی تمام هوش و حواسم به مامان بود و برای اینکه صدای مامان را به خوبی بشنوم سعی کردم بدون کوچکترین سروصدایی فنجانها را چای کنم.
پس از چند دقیقه با شنیدن جواب رد مامان نفسی از سر راحتی کشیدم و پس از چند لحظه به هال رفتم و بی خیال پرسیدم:کی بود؟
بهناز با حرارت پرسید:رمینا رو برای کی خواستگاری کرد؟
-برای دوست شوهرش
-رمینا نظر خودت چیه؟
-من قبلا به الناز جواب داده بودم ولی اصرار داشت بیشتر فکر کنم و در حالی که بر می خاستم گفتم:با اجازه اتون میرم کمی به درسام برسم
نیم ساعتی نگذشته بود که صدای خداحافظی بهناز را شنیدم و از اتاق خارج شدم.پس از بدرقه او می خواستم دوباره به اتاقم برگردم که مامان اجازه نداد و در حالیکه به مبل اشاره می کرد گفت:چند دقیقه بشین کارت دارم
روبرویش نشستم و گفتم:بفرمایید
-نظر تو راجع به این خواستگاری چیه؟
-جوابم منفیه و از انجایی که دلم می خواست تقصیر را به گردن مامان بندازم ناخود اگاه گفتم:چون می دونستم شما مخالفید
-یعنی تو بهش علاقه داری و با تعجب نگاهم کرد
-در حالی که هول شده بودم گفتم:نه به خدا
-پس مطمئن باشم که علاقه ای در کار نبوده؟
-بله مامان اطمینان داشته باشید.
باورود اقای محمدی و فربد سلام و علیک مختصری کردمو به سرعت از اتاق خارج شدم.با اقای محمدی اصلا راحت نبودم علی الخصوص بعد از اینکه به خواستگاری او جواب منفی داده بودم احساس می کردم از من دل خوشی ندارد و سعی می کردم با او برخورد داشته باشم.
به طرف اتاق الناز رفتم الناز با دیدنم اخمی کردو گفت:دوباره پیدات شد
-چیکار کنم دلم برات تنگ شد اومدم قبل از اینکه بری دوباره ببینمت اشکالی داره؟
-کدوم کارت بی اشکاله؟
-دست بردار الناز تو نمی خوای این بحث رو تموم کنی؟
-چرا می خوام
-خب پس(خواستن توانستن است)بیا دیگه در موردش حرف نزنیم
-باشه خودت به بهمن بگو که فعلا قصد ازدواج نداری چون بهمن فکر می کنه من سعی ام رو نکردم
-مزخرف نگو الناز
-به هر حال اگر بهمن حرفی زد بهش می گم دیگه به من پیغام نده خودت برو ازش بپرس در ضمن من دیگه باید برم
-نمی شه چند دقیقه دیگه بمونی؟
-نه جانم تازه دیرم شده و بر خاست.همراه او زا اتاق خارج شدم و به هوای خوردن چای به اتاق رستمی رفتم و گفتم:اقای رستمی خسته نباشید
-سلامت باشی خانم چیزی می خواستی؟
-یه فنجان چای اگه ممکنه
-بفرمایید میارم خدمتتون هنوز دم نکشیده
به ناچار به اتقم رفتم و زیر لب به الناز که چند دقیقه ای بیشتر نمانده بود ناسزا گفتم ولی وقتی وارد سالن شدم اثری از اقای محمدی و فربد به چشم نمی خورد.نفس راحتی کشیدم و پشت میزم نشستم و روزنامه ای را که قبلا می خواندم را برداشتم و ادامه مطلبی را که نیمه کاره مانده بود خواندم.تقریبا به اخر مطلب رسیده بودم که متوجه شدم دختری روبرویم ایستاده روزنامه را کنار گذاشتم و با نگاهی به او فهمیدم که همان دختر مورد علاقه فربد است.
بی دلیل از او خوشم نمی امد و بی انکه به لبخندش جوابی بدهم فقط جواب سلامش را دادم و گویی که اصلا او را نمی شناسم گفتم:چه کمکی از دست من بر می اد؟
دختر تکانی به اندامش داد و با ناز و غمزه گفت:ببخشید که باز مزاحم شما شدم منو که به خاطر دارید؟
نگاهی به او انداختم و در حالی که خود را متعجب نشان می دادم گفتم:نه متاسفانه
دختر جوان تابی به چشمانش داد و گفت:من بیتام دوست فربد
از روی اکراه لبخندی زدم و گفتم:خوشبختم.........ولی متاسفاه اقای فرهنگ تشریف ندارن.
-می دونم یعنی می خوام غافلگیرش کنم.........می تونم اینجا منتظرش بمونم؟
-اصولا نه ولی چون دوست اقای فرهنگ هستید اشکالی نداره
با خوشحالی نشست و گفت:شما نمی دونید فربد کی بر می گرده؟
-به احتمال قوی تا یک ساعت دیگه باید برگردن
-مطمئنید؟
-بله چون من ساعت یک کلاس دارم
-شما دانشجوییید؟
-بله
-ببخشید من کنجکاوی می کنم چی می خونید؟
-کامپیوتر
-منم خیلی به کامپیوتر علاقه دارم ولی متاسفانه قبول نشدم.........راستی شما ترم چندم هستید؟
حوصله پرچانگی او نداشتم و در حالی که خودم را مشغول کرده بودم گفتم:هفت
-موفق باشید...........راستی شما نمی دونید فربد به چه چیزایی بیشتر علاقه داره؟
از گوشه چشم نگاهی به او انداختم و گفتم:متوجه منظورتون نمی شم اصلا چرا فکر می کنید من میدونم اقای فرهنگ به چه چیزایی علاقه دارن؟
سر جاش جا به جا شد و گفت:خب اخه با هم همکارید یعنی می خواید بگید از اخلاق و سلیقه های همدیگه بی خبرید؟
-دقیقا همینو می خواستم بگم در ضمن من فکر می کنم شما باید به اخلاق ایشون واردتر از من باشید
-خب بله..........ولی من می خواستم برای تولدش............وبا هیجانی اشکار ادامه داد:اخه امشب تولدشه می خوام یه هدیه ای بهش بدم که همیشه خاطرش بمونه یه چیز باحال
بی حوصله دستی به علامت ندانستن تکان دادم و گفتم:متاسفم من نمی تونم کمکی به شما بکنم
شانه ای بالا انداخت و گفت:بی خیال
با تعجب نگاهش کردم.یعنی دختری که فربد به او علاقه مند شده بود همچین دختری بود؟دختری با تکه کلام های کوچه بازاری؟
-چیزی شده؟چرا اینطوری منو نگاه می کنید و در حالیکه ادامسی به دهان می گذاشت گفت:می دونید شما یه طوری هستید.............انگار از یه چیزی رنج می برید می دونید ادمئ همیشه باید شاد باشه تا دیگرانم شاد بشن نه اینکه یاد بدهکاریاشون بیفتن و با حالت غم انگیزی گفت:بیچاره فربد که با چه ادم دلمرده ای همکاره می ترسم اونم بشه لنگه شما......فربد یه شعری می خوند الان درست یادم نیست ولی مصرع دومش این بود افسرده دل افسرده کند انجمنی را..............البته من فکر می کردم فربد در مورد شما اغراق می کنه ولی حالا می بینم حق داشت که می گفت:شما موجود کسل کننده ای هستید...........اصلا شما چه مشکلس دارید؟مالی عاطفی......به من بگید شاید بتونم کمکتون کنم.
در حالیکه سعی می کردم خونسردی خودم را حفظ کنم گفتم:من فکر می کنم شما لازم نیست به کسی کمک کنید تا مشکلاتش رو حل کنه چون خودتون بیشتر از هر کسی احتیاج دارید تا مشکل فضولی خودتون رو حل کنید و اما در مورد این که فکر می کنید من دلمرده ام باید بگم که شما باید از این موضوع خیلی خوشحال باشید چون اگر این طور نبود مطمئنم که دیگه به شما فرصت جلب توجه نمی رسید
-خیلی روی خودتون حساب می کنید.......در ضمن خیلی گوشت تلخی می کنید این طوری به هیچ جا نمی رسید
لبخند تمسخرامیزی زدم و گفتم:منظورتون کجاست؟نکنه به جایی که خودتون رسیدید؟
-یه توصیه دوستانه بهتون می کنم بدترین عیب برای یه دختر حسادته......سعی کنید به چیزایی که دیگران دارند حسادت نکنید
-البته شما درست می فرمایید حسادت عیب بزرگیه ولی حسادت کردن به دانش و کمال دیگران نه تنها بد نیست حتی می تونه سازنده ام باشه ولی هر چی دقت می کنم می بینم توی وجود شما چیزی نیست که من بهش حسادت کنم.
-ولی من این طور فکر نمی کنم و چون ادم صریحی هستم بهتون می گم چطور فکر می کنم.........من مطمئنم چون فربد منو به شما ترجیح داده به من حسادت می کنید.......شما قبلا که مورد توجه فربد قرار نگرفتید حالام که شریک فربد شدید بازم مورد توجه واقع نشدید می دونید چرا؟چون دلش پیش من گیره حتی اگر منم در کار نبودم بازم دلش پیش شما گیر نمی کرد........والبته نباید انتظار داشته باشید به خاطر چند تا سهم فربد مال شما بشه
-اگر این قدر مطمئنید پس چرا از جانب من خیالتون ناراحته؟
در حالیکه هول شده بود گفت:نه نه.....چطور همچین فکری به ذهنتون رسید؟
-از اونجایی که شما مدام روی این موضوع تاکید می کنید و در ضمن من فکر می کنم شما امروز برای دیدن من اومدید نه اقای فرهنگ و هدف شمام در واقع روشن کردن موضع خودتونه و در حالی که بر می خاستم گفتم:به هر حال از این به بعد در غیاب اقای فرهنگ به اینجا مراجعه نکنید و چون من الان می خوام برم شما می تونید توی سالن منتظر ایشون بمونید و در را باز کردم و گفتم:بفرمایید
بیتا یلافاصله برخاست و بدن هیچ کلامی از اتاق خارج شد و با عجله شرکت را ترک کرد.از اینکه از دستش خلاصی یافته بودم نفس راحتی کشیدم و در حالی که به ساعتم نگاه می کردم با خودم گفتم:یک ربع دیگه بیشتر منتظرش نمی مونم.
-حالا چرا با اون لج کردی؟
-من باکسی لج نکردم فقط باید سر ساعت به کلاسم برسم
-خب پس چرا منتظری برو
-اخه عموما می مونیم کار رو به همدیگه تحویل می دیم.
-پس این بداخلاقی ات چه معنی داره؟
-توام که به من می گی بداخلاق......ولی من با این همه مشکل هنوز خیلی خوش اخلاق تر از دیگرانم.
-پس بگو از چی ناراحتی؟
-اصلا از فربد انتظار نداشتم این طوری درباره من قضاوت کنه
-درسته ولی توام هیچ وقت با فربد خوش اخلاق نبودی اکثرا یا باهاش دعوا می کردی یا اگر از چیزی ناراحت بودی سر اون خالی می کردی
-هر چی اون نمی بایست به این دختره در مورد من حرفی بزنه ولی از قرار معلوم هر چی از زندگی من خبر داشته به این دختره انتقال داده
-چرا از بیتا خوشت نمی اد؟
-دلیل خاصی نداره
-دروغ که نمی گی.......یعنی تو دوست نداشتی جای بیتا بودی؟
-صد سال سیاه پسره بی سلیقه
در همین افکار بودم که فربد را مقابل خود دیدم با حضور ناگهانی او از ترس تکانی خوردم و با عجله برخاستم و گفتم:من باید برم
فربد که از حرکت من خنده اش گرفته بود گفت:این که دیگه این همه فکر کردن نداشت داشت؟
بدون این که جوابش را بدهم خیلی خشک گفتم:لیست کارایی که باید انجام بدید رو نوشتم
-اتفاقی افتاده؟
مختصر و مفید گفتم:نه و از اتاق خارج شدم و به فربد که می پرسید:اتفاقی افتاده اعتنایی نکردم
با بی حوصلگی چهار ساعت کلاس را تحمل کردم و پس از پایان کلاس یکراست به خانه امدم.با ورود به پارکینگ با مامان و بهناز و فربد که در دست هرکدام چند پاکت بود روبرو شدم
بهناز با دیدنم گفت:رمینا جون چه به موقع اومدی دیگه این جعبه شیرینی رو خودت باید بیاری
در حالیکه جعبه را از او می گرفتم گفتم:موضوع چیه؟وبا به یاد اوردن تولد فربد ناخوداگاه پرسیدم:تولد کسیه؟
فربد با حاضر جوابی گفت:بهتون نمی گیم........اخه هیجان زیاد برای این جور مراسم خوب نیست و با صدای ارامتری ادامه داد:یعنی یه کم ضابع اس
به حرف های او توجه نکردم و گفتم:نگفتید بهناز جون و جلوتر از همه به راه افتادم
ولی با شنیدن جوای بهناز با تعجب به عقب برگشتم و گفتم:خواستگاری......خواستگار� � کی؟
غربد در حالیکه پاکت میوه را روی جعبه شیرینی می گذاشت گفت:خواستگاری از من دیگه نکنه فکر کردید برای شما خواستگار اومده و ارام تر گفت:یعنی می خوای بگی نمی دونستی؟
صدای مامان که می گفت:رمینا بیا خیلی کار داریم باعث شد فربد را بدون جواب ترک کنم و به مامان و بهناز که سوار اسانسور می شدند بپیوندم
-مامان جریان خواستگاری چیه؟
-همون دوست شوهر الناز
-مگر شما جواب رد نداده بودید؟
-چرا ولی دو روزه که مادرش اصرار می کنه که شما همدیگه رو ببینید
-اخه ضرورتی نداره
-رمینا جان اشکالی نداره نیم ساعت میان و میرن می دونی من به رزا گفتم زیاد صورت خوشی نداره که دل یه پیرزن رو بشکنیم و در حالی که به سمت در خانه هلم می داد گفت:بدو که کلی کار داریم
به اتاقم رفتم و لباسهایم را عوض کردم و به کمک مامان و بهناز رفتم.بهناز ظرفی به دستم داد و گفت:رمینا جون زحمت این شیرینی ها با تو
تازه کارم را تمام کرده بودم که صدای زنگ در به گوش رسید و همزمان صدای بهناز را شنیدم که می گفت:رمینا جان در رو باز کن
با اضطراب گفتم:من
در حالیکه می خندید گفت:نترس فربد پشت دره
ناچار در را باز کردم.فربد که وانمود می کرد هنوز متوجه نشده است در باز شده ارام ارام با خودش می گفت:برای یکی دیگه خواستگار اومده من باید زحمتش رو بکشم اخ دیدی اخر دفعه یادم رفت از این لامپ کوچولوها چند تا بخرم بدم این پسره قورت بده بلکه یه خورده روشن بشه و سرش را بلند کرد و با دیدن من با وحشتی ساختگی گفت:س س سلام......اینم بقیه میوه هاتون خانوم
پاکت را گرفتم و با لحنی خشک و رسمی از او تشکر کردم
-ا خانوم مگر منو نشناختید؟من شاگرد میوه فروشی سر خیابونم این قدر خشک برخورد کردید که فکر کردم منو به جا نیاوردید
اخمی کردم و گفتم:اتفاقا تا امروز به این خوبی نمی شناختمتون
فربد دست از مسخره بازی برداشت و با لحنی جدی گفت:متوجه منظورت نمی شم
-اون مشکل خودتونه که این قدر کم هوشید
-خب خانوم نابغه می شه لطف کنید و منظورتون رو برای من کودن توضیح بدید
-منظورم واضحه حتی فکر می کنم کاناها و کالیو ها منظور منو درک کرده باشن چه برسه به شما
-پس حتما توی طبقه بندی اشتباهی شده به هر حال من فکر می کنم تو از دست من ناراحتی ولی یادم نمیاد کاری کرده باشم که باعث این دلگیری شده باشه پس بهتره خودت بگی چون حوصله بیست سوالی ندارم
-منم حوصله ندارم
-اگر تو دست از این لجبازی بی موردت بر می داشتی خیلی خوب بود
-اگر شمام هم چیزایی که از من......ودیگر ادامه ندادم
-خب بقیه اش..............به شدت منتظر شنیدن بقیه عرایضتون هستم
-فراموش کنید.............یعنی شاید اشتباه از جانب من بوده.
-در چه مورد...........اخه تو اشتباهای زیادی می کنی مثل همین الان چرا اصل قضیه رو رک و پوست کنده نمی گی؟از ظهر که من دیدمت چه اتفاقی افتاده که این قدر رفتارت تغییر کرده..........نمی گم همیشه خوش اخلاق بودی ولی الان رفتارت به طرز وحشتناکی گیج کننده و غیر قابل تحمل شده
-خب تحمل نکنید
-لوس نشو می دونستم اگر این حرف رو بهت بزنم جز این جوابی نمی دی............بهتره جوابم رو درست و حسابی بدی خیلی کنجکاوم بدونم تو از چی ناراحتی
-متاسفم که به هیچ وجه حس کنجکاویتون در این مورد ارضا نمی شه
-پس ناچارم خودم حدس بزنم
-من وقت ندارم بمونم و به حدس های غلط شما گوش بدم
-چرا غلط مطمئنم اولین حدسی که می زنم درست از اب در می اد و بی انکه به من فرصتی بدهد گفت:از این که خواستگارت سیاه پوسته ناراحتی
در حالیکه خنده ام گرفته بود اخمی کردم و گفتم:اتفاقا امروز یه جمله ناب شنیدم بهتره شمام از این جمله بهره مند بشید.به چیزایی که دیگران دارند و شما ندارید حسادت نکنید چون رنگ پوست شما به قشنگی پوست خواستگار من نمی رسه نباید به ایشون حسادت کنید
با حرص گفت:من حسادت می کنم اونم به ادمی که مثل ته دیگ سوخته اس؟ولی تو خیلی بی سلیقه ای
-شاید بی سلیقه باشم ولی خوشبختانه شدت بی سلیقگی من به وحشتناکی شما نیست
-از چی حرف می زنی؟
-از بی سلیقه بودن شما به هر حال از این که زحمت کشیدید و میوه خریدید ممنون از این به بعد مزاحم شما نمی شیم
-نکنه یه غلام سیاه پوست پیدا کردی؟
-می دونید به نظر من غلام سیاه پوست بهتر از یه شیر برنج بی مزه اس
-ولی دختر مورد علاقه من درسته که سفیده ولی شیر برنج نیست دیگه ادم نباید بی انصافی کنه...........اخه می دونی کار من کار دله دست خودم نیست دوستش دارم هر چند که تو می گی قیافه اش شیر برنجه و در حالی که می خندید گفت:بالاخره نگفتی چرا از دست من ناراحتی؟
-دیگه اهمیتی نداره
-چرا؟حالا بگو شاید بشه یه کاری کرد
-نه به قول معروف سبویی شکسته و ابی ریخته گفتنش دیگه فایده ای نداره
-یعنی قضیه تا این حد جدیه؟..........باشه من به خاطر تو و ساکت شد
سری تکان دادم و گفتم:برام غیر قابل باور بود...........فکر نمی کردم همچین ادمی باشید.
نه باور کن من ادم خوبی ام و برای اینکه بهت ثابت کنم پا روی احساس خودم می ذارم و از دختر مورد علاقه ام صرف نظر می کنم و برای اینکه دلت نشکنه میام خواستگاری تو...........ا بدو برو سراغ مامانم خیلی کار دارم خب حالا نمی شد زودتر حرف دلت رو بزنی؟این که این همه دست دست کردن نداشت.می گفتی فربد جون من دوست دارم به جای این پسره دودزده تو بیای خواستگاریم و بی انکه به من فرصتی بدهد با صدای بلند گفت:مامان جان
در حایکه عصبانی شده بودم با حرص گفتم:مسخره و در را محکم به هم کوبیدم و برگشتم که با بهناز سینه به سینه شدم.
-فربد مگه منو کار نداشت پس چرا رفت و بلافاصله در را باز کرد با دیدن فربد که هنوز لبخند به لب داشت با حرص از انجا دور شدم.چند دقیقه بعد صدای بهناز را شنیدم:رمینا جان چند لحظه بیا فربد کارت داره
ناچار به طرف او رفتم و چون می دانستم بهناز همان نزدیکی است با لحن مودبی گفتم:با من کاری داشتید؟
-یادم رفت بپرسم از چه گلی بیشتر از همه خوشت میاد؟
با صدای ارامی گفتم:حیف که الان نمی تونم جوابتون رو بدم و صدایم را کمی بلند تر کردم و ادامه دادم:ممنون اقای فرهنگ بیشتر از این مزاحم وقت شما نمی شم.
-اگر خداحافظی کنی و در رو مثل دفعه قبل به هم بکوبی دوباره در می زنم.
-معنی این لوس بازی ها چیه؟
-معنی این لوس بازی ها مترادف با این ادا و اصولایی که تو از ظهر تا حالا از خودت در میاری زود حرف بزن
-بعدا بهتون می گم
-اخه می ترسم بعدا هیچ وقت تو رو تا این اندازه توی معذورات نبینم برای همین بهتره الان هر چی داری بگی.........راستی قسمت اعترافات رو با ذکر جزئیات بگو.
-این بی مزه گی شما دیگه داره کفر منو بالا می اره
-تازه شدی مثل من منم از این مزخرفات بی سو تهی که تحویلم دادی و این رفتار بچه گانه ات کفرم بالا اومده
-می شه برید و مزاحم من نشید؟من الان کلی کار دارم.
-حتما می خوای برای این پسره با رنگ زغالی متالیک بزک دوزک کنی.
در حالیکه سعی می کردم نخندم گفتم:اصلا به شما ربطی نداره
-بی تربیت.می دونی من بچه های بی ادب رو به جشن تولدم دعوت نمی کنم.
-کی حالا می خواد بیاد تولد شما؟
-تو نکنه یادت رفته برای تولدت هدیه اوردم؟
-باشه من براتون کادو می فرستم که بی حساب بشیم.
-یعنی نمی خوای خودت بیای؟
-نه
ابروهایش را بالا برد و با لحن جدی گفت:اگرنیومدی فقط بی معرفتی خودتو بهم ثابت می کنی و رفت.
به چهر چوب در تکیه دادم و رفتنش را نگاه کردم.
-ناراحتش کردی
-حقش بود.......می خواست باهام شوخی نکنه.
-اون که بار اولش نبود که با تو شوخی می کرد.
-بیخود
-پس چرا وقتی ازت پرسید موضوع چیه حرفی نزدی؟
-من حرفم یه چیز دیگه اس می گم اون نمی بایست در مورد من به کسی جرف می زد.
صدای مامان رشته افکارم را پاره کرد:رمینا اماده ای؟الان می رسن ها
به اتاقم رفتم و مقابل اینه ایستادم و به تصویر خودم خیره شدم.موهای لخت وبلند ومشکی رنگم صورت مهتابی ام را قاب گرفته بود.چشمان درشت و مژگان بلند و ابروان بلند و هلالی صورتم را زیبا نشان می داد و بینی خوش تراش و گونه های برجسته و لبان کوچک به زیباییم جلوه ویژه ای بخشیده بود.در حال و هوای ارزیابی چهره ام بودم که در باز شد و بهناز وارد شد و با هیجان گفت:اومدن و با نگاهی به لباسهایم ادامه داد:ا پس تو که هنوز اماده نیستی
-شما بفرمایید الان می ام.
چند دقیقه بعد از اتاقم خارج شدم و به سمتی که میهمانان بودند رفتم و با صدای تقریبا ارامی سلا کردم.مادر رو پسر هر دو به احترامم از جا برخاستند.در حالیکه با انها احوالپرسی می کردم انها را ارز یابی کردم.بهمن فرق چندانی با عکسش نداشت ولی مادرش که چهره زیرکی داشت لحظه ای را برای نگاه کردن به من از دست نمی داد.پس از تعریف و تمجید از زیبایی من شروع به صحبت درباره محاسن پسرش کرد و در حالیکه روی سخنش بیشتر با مامان و بهناز بود با شوق و ذوق از اخلاق و شغل و وضعیت مالی تنا پسرش سخن می گفت.نگاهی به مامان انداختم انگار از این همه تعریف خسته شده بود و با بی حوصلگی به صحبت انها گوش می داد.در نظر پیرزن پسرش فوق العاده مهربان خانواده دوست و دست و دلباز بود و همچین موصوف به صفات نیکوی دیگری بود که جمع شدن تمامی این صفات در یک فرد به نظر غیر ممکن می امد.نگاهی به بهمن انداختم لبخند خسته ای تحویلم داد.گویا خود او هم از صحبت های مادرش خسته شده بود........بالاخره بعد از یک ساعتپیرزن قصد رفتن کرد و دوباره تاکید کرد که برای گرفتن جواب دو روز دیگه تماس می گیرد.با رفتن انها بهناز مقابلم نشست و گفت:خی رمینا جون نظرت چیه؟
مختصر و مفید گفتم:بد نبودن.
با قیافه وارفته ای پرسید:یعنی پسندیدی؟
در حالیکه بر می خاستم گفتم:جواب این خاستگارا که از قبل معلوم بود به طور کلی گفتم.
-خب خیالم راحت شد گفتم نکنه تو اقا رو بپسندی و من شرمنده رزا بشم.
دستش را فشردم و گفتم:خیالتون راحت باشه بهناز جون.
لبخندی زد و گفت:من دیگه باید برم فقط دیر نکنید.
جواب مامان که می گفت:نه خیالت راحت باشه باعث تعجبم شد گمان می کرد مثل همیشه از رفتن به جایی طفره می رود ولی گویا فربد بدجنس خودش را حسابی در دل مامان جا کرده بود.
با به یاد اوردن فربد دوباره حرصم گرفت و گفتم:منم نی ام.
با شنیدن صدای مامان که می پرسید کجا متوجه شدم که فکرم را باصدای بلند به زبان اورده ام و در حالیکه هول شده بودم گفتم:تولد دیگه
-چرا؟
-خب حتما مهمون زیادی دارن.
-خب ما هم یکی از مهمونا در ضمن اقای فرهنگ همکار توئه گذشته از اون خیلی به ما کمک کرده نهایت بی ادبیه اگر دعوتشون رو رد کنیم.
-چرا رد کنیم........شما برید و از جانب منم تبریک بگید.
-رمینا علت اصلی نیومدنت رو بگو
-دلیل خاصی نداره
-دروغ می گی می دونی که از دروغ بدم میاد فقط ادمای بزدل می تونن خودشون رو راضی کنن و دروغ بگن.به من بگو رمینا اتفاقی افتاده؟
-نه......یعنی چیز مهمی نیست من و اقای فرهنگ امروز یه کم با هم جروبحث داشتیم.
-پس شما که با هم صحبت می کردید؟نکنه تو داری زیادی مته به خشخاش می ذاری؟همکار و دوست نباید زود از دست هم دلگیر بشن.
ابروهایم را به علامت تعجب بالا بردم و گفتم:فامیل ام اضافه کنید.
به هر حال من به توصیه شما گوش می دم وتا نیم ساعت دیگه حاضر می شم می دونید مامان حرف قشنگی زدید فقط امیدوارم خودتونم به حرفی که زدید اعتقاد پیدا کنید و بی انکه فرصتی به او بدهم به اتاقم رفتم.
سعی کردم به گفته مامان اشتباه فربد را نادیده بگیرم و در جشن تولدش شرکت کنم.در حالیکه دسته گل را در دستم جابه جا می کردم پشت سر مامان ایستادم.
با باز شدن در بهناز در حالیکه چهره اش از شادی می درخشید با خوشحالی به داخل خانه دعوتمان کرد.
به محض ورود تینا را دیدم که با دلخوری مشغول صحبت با فربد بود.سریع جهت نگاهم را عوض کردم.هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فربد به سمت ما امد و با گرفتن دسته گل ارام گفت:می دونستم بی معرفت نیستی از این که اومدی ممنون.
بی انکه حرفی بزنم فقط سری تکان دادم و از مقابلش گذشتم.بر خلاف تصورم جشن تولد مختصری بود.به جز ما و خانواده اقای فرهنگ و اقای محمدی تنها دو مرد جوان دیگر که معلوم بود از دوستان فربد بودند در جشن حضور داشتند.
مشغول صحبت با اقای فرهنگ بودم که فربد امد و در حالیکه ما بین ما می نشست گفت:می بخشید عمو جان مصدع اوقات شدم خانومتون با شما کار فوری دارن.شما برید و خیالتون راحت باشه من سنگر رو براتون حفظ می کنم.
با رفتن اقای فرهنگ فربد خودش را کمی به طرف من کشید و گفت:هنوزم که ناراحتی نمی خوای بگی چی شده؟
-نه یعنی دارم سعی می کنم فراموشش کنم.
-ولی من اگر با کسی مشکل پیدا کنم حتما در موردش صحبت می کنم.
-مشکل من یه چیز دیگه اس........یعنی با صحبت کردن حل نمی شه.
-پس حتما با دق مرگ کردن من حل می شه.و با حرص نگاهم کرد.به قیافه اش خنده ام گرفت و سرم را به زیر انداختم که گفت:ببین من که نمی دونم تو چرا از دست من ناراحتی ولی اگر به هر دلیلی ناراحتت کردم ازت معذرت می خوام و امیدوارم منو ببخشی.
لحظه ای به فربد نگاه کردم.سرش را به علامت این که چه کار می کنی می بخشی یا نه تکان داد.
با خودم فکر کردم من محاله بدون دلیل از کسی معذرت خواهی کنم.
-بله کار بزرگیه از عهده هر کسی بر نمی اد.
-شایدم خودش می دونه چه کار کرده ولی به روی خودش نمی اره
-رمینا مگه تو نگفتی ادم نباید در مورد دیگران بد قضاوت کنه؟گذشته از اون مگه توصیه مامانت رو فراموش کردی.............اگه نظر منو بپرسی می گم حالا که ازت معذرت خواهی کرده دیگه لوس بازی در نیار.
در همین افکار بودم که صدای فربد را شنیدم:اوه....چقدر ناز می کنی.
-باشه قبول می کنم.
-ولی بار اخرت باشه که این قدر خودتو لوس کردی در ضمن یادت باشه که فردا علت این رفتارت رد توضیح بدی.
خواستم جوابی به او بدهم که تینا را دیدم در مقابل ما ایستاد و گفت:بالاخره چی کار می کنی دیر شدها
-نه دیگه ام اصرار نکن.
-اخه من بهش گفتم نذار بد قول بشم.
-به من مربوط نیست تو چه قولی دادی در ضمن برات درس عبرتی می شه که دیگه بدون هماهنگی از طرف دیگران به این و اون قول بیخود ندی.
-فربد تو نمی تونی با من همچین کاری بکنی.
-بدون این که من حرفی بزنم خودت برو
نیم نگاهی به تینا که از شدت عصبانیت سرخ شده بود انداختم.با خشم صورتش را برگرداند و در حالی که زیر لب چیزی می گفت رفت.
-عجیبه دختره نمی فهمه من هر کسی رو به جشن تولدم دعوت نمی کنم فقط بعضی ها می تونن حضور داشته باشن الکی که نیست همه پاشن بیان.
با تمسخر گفتم:عجب پس افتخار بزرگی نصیبم شده
-ولی حیف که قدرش رو نمی دونی.
متلکش رو بی جواب گذاشتم و گفتم:همه مهموناتون اومدن؟
-چطور تو منتظر شخص خاصی هستی؟
-اوهوم.
فربد سروچشم و ابرویش را به معنی چه کسی تکان داد و همزمان پرسید:کی؟
-دختر مورد علاقه اتون.
فربد با خونسردی ذاتی خودش گفت:اون که اومده.
با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:مگر شما در ان واحد چند تا دختر مورد علاقه دارید؟
-فعلا که فقط یکی دارم..........یعنی به نظر تو کمه؟
-می دونید من از ادمایی که دیگران رو سر کار می ذارن هیچ خوشم نمیاد.
-منم خوشم نمیاد...........ولی منظورا چیه؟
-کاملا روشنه البته اگر باز خودتون رو به...........وادامه ندادم.
-خواهش می کنم ادامه بدید.چرا ساکت شدید؟گفتم که وقتی خیلی مودبانه باهام حرف می زنی فرداش سوءهاضمه می گیرم.منظورت رو واضح بگو منم قول می دم خنگ بازی از خودم در نیارم.
-اصلا بهتره فراموش کنید چی گفتم.-نه به نظر من بهتره حرفتو کامل بزنی.........مگر این که خودتم حرفات رو باور نداشته باشی.
-اینش اصلا مهم نیست مهم اینه که شما اونو گذاشتید سر کار.
در حالیکه سعی می کرد صدایش را پایین نگهدارد با عصبانیت گفت:می شه بگی کدوم احمقی رو سر کار گذاشتم که خودم نمی دونم؟
-من اصلا علت این انکار شما رو نمی فهمم.
-منم علت این که تو حرفات رو راست و پوست کنده نمی زنی نمی فهمم...........بالاخره می گی اون یعنی کی؟
بی حوصله گفتم:اون یعنی بیتا
با تعجب گفت:بیتا؟تو بیتا رو از کجا می شناسی؟
-من نمی فهمم اینا چه ربطی به موضوع داره
-حتما یه ربطی داره تو جواب بده.
-دو بار اومد شرکت شما رو ببینه ولی شما نبودید
-منو ببینه
-اوه.....واقعا که منم سر کار گذاشتید یه طوری رفتار می کنید انگار روحتون از موضوع خبر نداره
-نه به خدا..........من اصلا نمی فهمم تو چی می گی؟
با حرص نگاهش کردم و بی هیچ حرفی برخاستم و رفتم.
تا وارد پارکینگ شدم فربد را دیدم که به ماشینم تکیه داده.با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم:سلام.
-سلام چه عجب بالاخره اومدی
در حالیکه در ماشین را باز می کردم گفتم:مگر امروز دوشنبه نیست؟
-چرا دوشنبه اس و در واقع روز تعطیلی من ولی من با تو کار دارم.
-با من؟
-حالا نوبت تو شد که خنگ بشی حرفای دیشب واقعا منو گیج کرده ببین فقط هر چی می دونی بدون این که سوال پیچت کنم بگو
در حالی که وارد خیابون اصلی می شدم گفتم:یعنی می خواید بگید شما از هیچی خبر ندارید؟
-یعنی تو فکر می کنی من از چیزی خبر دارم و خودمو به ندونستن می زنم؟............یعنی تو فکر می کنی من اگر از چیزی خبر داشتم از ساعت هفت تا حالاا توی پارکینگ منتظر جناب عالی می موندم؟
در حالیکه شرمنده شده بودم گفتم:می دونید شاید من اصلا نمی بایست توی این قضیه دخالت می کردم
-باور کن اصلا قضیه ای نبوده که تو دخالت کنی یا نکنی....حالا هر چی می دونی بگو
-من حرفتون رو باور می کنم و مطمئن باشید به تینا حرفی نمی زنم.
-به تینا..........ممکنه ماشین رو جایی پارک کنی و با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:مثلا اونجا
-ولی الان ساعت هشت و نیمه.........
-من با عمو تماس گرفتم و از قول تو گفتم امروز یک ساعت دیر تر می ری شرکت.
چند دقیقه بعد شانه به شانه هم در پارک قدم می زدیم.فکرم مشغول شده بود.
-خب بگو منظورت از سرکار گذاشتن چی بود؟
-تقریبا سه هفته پیش بود که دختری اومد شرکت و خودش رو دوست شما معرفی کرد و گویا با شما قرار داشت ولی شما دیر کرده بودید و بعد از اینکه باهاتون تلفنی صحبت کرد رفت.
-باور کن داری اشتباه می کنی.
-شاید دفعه قبل رو اشتباه کرده باشم ولی دیروز رو نه چون می خواست ازم کمک بگیره تا یه هدیه خارق العاده برای تولدتون بگیره؟
-برای من؟
-بله گویا باورش نمی شد من از سلایق شما اطلاعی ندارم.
-خب پس حالا علت اون همه اصرار تینا رو می فهمم.........خب بقیه اش؟
-همین
-چی گفت که تو فکر می کنی باورش نشد
-مزخرفاتی که ارزش گفتن نداره
-تو از حرفایی که اون گفته ناراحتی؟
در جوابش سکون کردم که دوباره گفت:من نمی فهمم تو تا دیروز با من مشکلی نداشتی ولی وقتی من برگشتم تو زیر رو شده بودی پس اگر او بهت حرفی نزده چرا از من دلگیری.....ببین من فکر می کنم تو درست متوجه نشدی
-ولی اون کسی که درست متوجه نشده بیتاست........چون حتی به ذهنش خطور نمی کرد که رقیبش تینا باشه
-پس اون فکر می کرد تو رقیبش هستی.........تو از این ناراحتی؟
باز هم در جوابش سکوت کردم........من فقط از این قضاوت فربد ناراحت بودم.
-پس چرا حرف نمی زنی؟باید حرفا رو کلمه کلمه از زیر زبونت بیرون بکشم؟
-با عصبانیت گفتم:نه من از شما ناراحتم........از این که هر چی از من می دونستید به اون دختره از خود راضی گفتید شما حق نداشتید از اعتماد من سوءاستفاده کنید و برخاستم و با قدم های بلند از او دور شدم.اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که بازویم کشیده شد.
به عقب برگشتم و فربد را دیدم که دوباره به طرف همان صندلی که روی ان نشسته بودیم می کشاندم:واقعا که برای خودم متاسفم تو فکر می کنی من هر چی از تو می دونستم به دیگران گفتم از اول اشناییمون همه حرف هایی که بهم گفتی رو مثل یه راز حفظ کردم.همه اتفاقاتی که برات افتاد رو مثل کسی که اصلا خبر نداره برای هیچ کس نگفتم ولی تو با بی رحمی حرفای دختری رو که دو بار بیشتر ندیدی باور می کنی و در باره من همچین قضاوتی می کنی.
-پس اون این اطلاعات در مورد منو از کجا فهمیده
-چه اطلاعاتی؟
-این که من اول منشی شما بودم این که بعدا سهامدار شرکت شدم این که همسایه شمام این که اکثرا توی خودمم و اما یه چیز دیگه اگر شما در اثر معاشرت با من کسل می شید چرا سعی نمی کنید طوری برنامه تون رو ردیف کنید که منو نبینید تا مثل من دلمرده نشید؟و خواستم بلند شوم که فربد در حالی که دستم را می گرفت گفت:فقط چند لحظه صبر کن بعد هر جا خواستی برو.......حالا به چشم های من نگاه کن.
نگاهم را همچنان به زیر انداختم ولی بالاخره در اثر فشار دست فربد که به دور بازوم حلقه شده بود سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم.
-فقط یک کلمه بگو تو باور می کنی که من همچین حرفایی زده باشم؟
مردد بودم عقلم او را متهم می کرد ولی احساسم گفته عقل را رد می کرد.صدای فربد ذهنم را به هم ریخت:پس باور کردی
بازویم را به شدت از دستش بیرون کشیدم و با لحن پرخاشگرانه ای گفتم:اشکال کار همین جاست که هر چی سعی می کنم نمی تونم باور کنم که شما چنین حرفایی زده باشید و برخاستم و با عجله به راه افتادم.
چند ثانیه بعد فربد خودش را به من رساند و گفت:صبر کن حالا برای چی این قدر تند راه می ری؟نمی خوای به حرفای من گوش بدی؟مطمئنم اگر حرفام رو بشنوی دیگه این قدر به من کم لطفی نمی کنی.
بی انکه جوابی به او بدهم سوار ماشین شدم و به محض سوار شدن فربد حرکت کردم.
پنج دقیقه اول به سکوت گذشت ولی بالاخره صبر فربد تمام شد و شروع به صحبت کردن کرد:من حدس می زنم که همه این اطلاعات رو تینا به بیتا گفته نمی دونم خبر داری یا نه ولی تینا و بیتا دوست چندین و چند ساله ان...........البته اینم اضافه کنم که بیتا دختر زیاد جالبی نیست و اون قسمت هایی که از قول من گفته در واقع یا ساخته و پرداخته ذهن خودش بوده یا تینا بهش یاد داده ولی اینا مهم نیست مهم اینه که من این حرفا رو نزدم و مهم تر اینه که تو اینو باور کنی.
سوالی را که مدت ها بود از خودم می پرسیدم نا خوداگاه بر زبان اوردم و گفتم:چرا تینا از من خوشش نمیاد؟
-یعنی خودت نمی دونی؟
-منظورتون حسادته.........ولی تینا چیزی از من کم نداره که بخواد به من حسادت کنه.
-می دونی تینا دختریه که بعضی مسائل رو خیلی زود می گیره و عکس العمل نشون می ده........ولی امیدوارم هر چه زودتر این عادت زشتش رو ترک کنه.
-چه مسائلی؟واضح تر حرف بزنید.
-فعلا امکانش نیست ولی اگر همین طوری ادامه بدی مجبورم یه کم واضح تر حرف بزنم تا بالاخره یه چیزایی بگیری و خندید.

ادامه دارد.........


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 1:25 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 58
بازدید کل : 5303
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1